ادمم در اغوش دیگریست
بنـــد دلـــم را
به بند کفـــش هایت گـــره زده بودم
که هر جـــا رفتـی
دلــم را با خود ببری
غــــافل از اینکه
تو پـــا برهنـــه می روی وبی خبــــر
هر کس را به انداره ای در دلت داغ کن
که لازم است
انگور را هم که زیاد بجوشانی نجس میشود...
در آغوش خدا گریستم تا نوازشم کند
پرسید : فرزندم پس آدمت کو؟
اشک هایم را پاک کردم و
گفتم : در آغوش حوای دیگریست ..
[ یادداشت ثابت - شنبه 93/4/22 ] [ 2:11 عصر ] [ تینا... ]
[ نظر
]