سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و شکر ...

داستان

خودم را هر چه صدا زدم نشنید بنابراین دستم را روی کتف سمت چپم گذاشتم و خودم را تکان دادم. بلند شدم اتاق دور سرم میچرخید از اینکه خودم رارودررو میدیدم تعجب کردم.

گفتم:چرا بیدارم کردی

منتظربودم

گفت:تموم شد

«هر چه به تمام شدن فکر کردم چیزی به خاطر نیاوردم »

گفتم:چی تمام شد

گفت:جسد ازپنجره پرتاب شد.

تازه یادم افتاد

گفتم :خوب چرا گذاشتی پرتاب شوم

گفت:نمیدانستم تو هم همراه او میروی

خودم را هر چه صدا زدم نشنید بنابراین دستم را روی کتف سمت چپم گذاشتم و خودم را تکان دادم. بلند شدم اتاق دور سرم میچرخید از اینکه خودم رارودررو میدیدم تعجب کردم.

گفتم:چرا بیدارم کردی

منتظربودم

گفت:تموم شد

«هر چه به تمام شدن فکر کردم چیزی به خاطر نیاوردم »

گفتم:چی تمام شد

گفت:جسد ازپنجره پرتاب شد.

تازه یادم افتاد

گفتم :خوب چرا گذاشتی پرتاب شوم

گفت:نمیدانستم تو هم همراه او میروی

بلند شدم و از پنجره به ریز ترین نقطه نگاهم افتادتا شاید او را ببینم اما دوباره ماشینم را در پارک ممنوع پارک کرده بودم .

جریمه شدم .

روی صندلی میز ناهار خوری که در آشپز خانه بودنشستم  هر چه میخواستم از یخچال برداشتم

 کره ,مربا ,چای,آب پرتقال ,شیر تازه.

جلوی تلویزیون کنترل را برداشتم اما هرچه دکمه را میزدم تلویزیون روشن نشد نگاهی به کنترل انداختم و بعد به کلکسیون آنها .همه باهم جشن گرفته بودند یا به من میخندیدند ابرو ها را در هم گره کردم کنترل را برداشتم بعد از چند ثانیه سیاهی تمام رنگها با نور فروان به صورتم پاشید.

از کانال عوض کردن خوشم می آمد مرتب کانال شبکه ها را عوض میکردم .باور بر اینکه بر نامه قابل توجهی نداشت به ماهواره رو آ وردم .

زنی بیست و شش هفت ساله قد بلند نه چاق نه لاغر سورمه چشمانش زیاد بود موژه های بلند کشیده که با هر پلک زدم بیشتر خود نمای میکرددر خانه بود .فکرمیکرد .گویی برای انجام دادن کاری دودل بود و میان دوراهی مانده بود در آخر تصمیم خود را گرفت و به اتاق خواب رفت و بسته ی قرص را از روی میز برداشت .

گفت:صدایش را کم کن

باز هم گیر داد

گفتم :از دست تو نمیتونم کاری انجام بدم

گفت:تا وقتی من هستم نمیتونی

گفتم :من نگاه میکنم به تو چه دست از سرم بردار

گفت :باید خاموش کنی

لعنت بر هر چه مردم آزار خودیست

به سمت کتاب خانه میروم کتابی را که از قبل نیمی از آنرا خوانده بودم بر میدارم روی تخت دراز میکشم و برای شروع چند برگ را رد میکنم به کلمه دوم نرسیده صدای بلدرز و ماشین و بیل میکانیکی گوشم را آزرد

مشغول آسفالت کردن خیابان هستن.

خودم روبه رویم نشسته و بی خیال از هر صدایی مشغول خواندن کتاب بود .

گفت:تقصیر خودت بود من از اول هم این محل رادوست نداشتم

خواستم بگویم «خودت این محل را  از روزنامه پیدا کردی»اما گفتم

خوب حالا هر چی، نمیتونم کتاب بخوانم

برو خط بعد ,برو,برو

جاده ها یکی پس از دیگری طی کردم اصلاٌنمیدانم کجا هستم فقط به چیزی که اتفاق افتاده فکر میکنم کنار سوپر مارکت نگه میدارم و دوباره سوار اتومبیل میشوم. به خانه میرسم همه جا به هم ریخته اس به اتاق خواب میروم زن بیست و شش هفت ساله قد بلند نه چاق نه لاغر سورمه ی چشمش را زیاد کشیده بود موژه های بلند که با هر پلک زدن خود نمایی میکرد .کنار پنجره ایستاده دستهایش را باز کرده چشمانش را بسته.چند قرص را روی میز میبینم که از جعبه بیرون افتادن زن چشمانش را باز میکند و خود را به جلو میاندازد

فصل تمام میشود در کنار اتاق نشسته ام به خودم نگاه میکنم.

به اتاق نشیمن میروم کنترل را بر میدارم هر چه دکمه کنترل را فشار میدهم تلوزیون روشن نمیشود.

خون روی سنگ فرش خیابان پخش شده و چندین نفر دور تادور زن را احاطه کرده بود صدای آژیر و ماشین های امداد.

 خودم را در کنار خودم میبینم.

کتاب را میبندم و تلوزیون را خاموش میکنم                                                پایان

 


[ پنج شنبه 92/10/26 ] [ 11:20 عصر ] [ تینا... ] [ نظر ]
چت روم فارسی